این روزهای ما...
سلام
زهرا همینجور که بزرگ میشه...شیطنت هاش همراه خودش بزرگ میشن...
این روززها زیادی وقتی برام باقی نمیمونه که به نت بیام و از لحظه های شیرین بنویسم...
زهرای عزیزم دست من را می کشد و با خود به اتاقش میبرد و در راه مدام می گوید باژی باژی...بعضی وقت ها که دیگر خسته می شوم بلند می گویم ...مامان مگه من همبازی تو ام آخه...اما او همان حرف خود را تکرار می کند...
اعضای خانواده را به خوبی می شناسد...تلفن که زنگ میزند می گوید مادرزون(مادرجون)می گویم نه عزیزم...بعد دوباره با حالتی سوالی ...بابا؟؟ نه دخترم...عم(عمو) نه و این ادامه داره....
همراه ما نماز می خواند...دیروز نهار می خوردیم ..ماست را برداشته و با آن وضو گرفته..
گوشی را خوب می شناسد چیزی که این روزها همه را از کار و زندگی انداخته است...خودش گوشی من را برمی دارد و به دستم میدهد وو میگوید..ما ...ماما.. گوسی...
مدام از من آب می خواهد...گاهی بدون اینکه کمی از آن بخورد آن را بر زمین می ریزد...که سر همین آب ریختن ها روی سرامیک...هم من سر خوردم..و هم چندباری خودش...
کلمه دوست دارم را دست و پا شکسته می گوید...دیشب مدام می گفت..بابا...ماما...دوس دای
دوربین ندرام که از این لحظه ها عکس بگیرم...دوربینم شکسته و عکس های گوشی هم اصلا راضی ام نمیکند...
بعضی اوقات به خاطر همین عکس نداشتن ها میلی برای گذاشتن پست جدید در خود نمیبینم...